پاره شدن کیسه آّب و تولد پسرم ایلیا 1
دوستای مهربونم سلام
عزیز دل مامان ، نفسم ، پنبه ی من ، ریزه میزه ی من سلام
خوش اومدی به این دنیا
دوستای خوبم با کلی خبر برگشتم.
پسرم اوینار در تاریخ 94/4/14 ساعت 3.10 دقیقه ی بامداد با وزن یک کیلو و چهارصد و پنجاه گرم و قد 37 سانتیمتر در هفته ی سی و دوم بارداری با زایمان طبیعی در بیمارستان بقیه الله متولد شد و الان توی دستگاهه.
خب ماجرا از روز بیست و پنجم خرداد شروع شد که صبح زود از خواب بیدار شدم و رفتم بیمارستان برای چکاب. دکترم گفته بود از این به بعد باید دو هفته یک بار بیای برای چکاب. و اون روز رفته بودم تا جواب آخرین سونو رو ببینه. که خدا رو شکر گفت همه چیز عالیه. صدای قلب کوشولوت رو هم گذاشت و گفت خیلی خوبه. قرار شد آزمایش گلوکز بدم و دو هفته دیگه جوابش رو ببرم. همچنین چون گروه خونی من Aمنفی و گروه خونی حامد A مثبته برام آمپول روگام نوشت.
از بیمارستان رفتم خونه ی سهیلا دوستم و تا حدود ساعت چهار اونجا بودم و بعد رفتم خونه ی مامان. با مامان مشغول صحبت شدیم و زمان از دستمون در رفت. روی تخت مامان دراز کشیده بودیم و حرف می زدیم و می خندیدیم. حدود ساعت هفت شب بود که یک هو احساس کردم یه چیزی ازم خارج شد و خیس شدم. مثل فنر از جا پریدم. جوری که مامان ترسید و پرسید چی شده؟ گفتم نمی دونم. یه چیزی ازم رفت. رفتم دستشویی و نشستم و دیدم داره ازم آب گرمی خارج می شه و بند هم نمیاد. پریدم بیرون و مامان دید که پاهام خیسه و سرامیک زیر پام داره خیس می شه. هر دو فهمیدیم که کیسه آب پاره شده. مامان سریع زنگ زد آژانس و حرکت کردیم به سمت بیمارستان بقیه الله که دکترم هم اونجا بود. توی راه همچنان ازم آب می رفت. رسیدیم بیمارستان و رفتیم بلوک زایمان. یکی از خانم های ماما معاینه م کرد و گفت کیسه آبت پاره شده. آبریزش واضحه و نیاز به آمینیو شور هم نداره. سریع زنگ زد به NICU گفتن جا نداریم. گفت چون ممکنه ختم بارداری بهت بدن این جا نمون. برو بیمارستان نجمیه. چون بخش نوزادان جا نداره. تو این فاصله حامد هم رسیده بود بیمارستان.
حرکت کردیم سمت بیمارستان نجمیه. کسانی که بیمه ی نیرو های مسلح دارن می دونن که بیمارستان بقیه الله و نجمیه مخصوص این بیمه ست. برای همین وقتی رسیدیم نجمیه و اون ها هم گفتن که NICU جا نداریم گفتم ما پنج ساله که داریم پول این بیمه رو پرداخت می کنیم. حالا که موقعیت اورژانسی داریم چرا نباید بتونیم ازش استفاده کنیم. گفتند هر چه قدر این جا بمونی به ضررته. برو بیمارستان مهدیه. اون جا NICU مجهزی داره. آدرس بیمارستان مهدیه رو ازشون گرفتیم و رفتیم اون جا که چشمتون روز بد نبینه. من اسم اون جا رو گذاشتم سلاخ خونه...! وقتی رسیدیم جلوی اورژانس بلوک زایمان غلغله بود. و با این که از من آّ می رفت و زمین پشت سرم خیس می شد هیچ کس نگاهم هم نمی کرد. اصلا دکتری اون جا وجود نداشت. یه تعدادی رزیدنت بودن که چون کسی بالا سرشون نبود فکر می کردن پروفسور هستند. و با مریض ها و زائو های بیچاره که درد داشتن مثل گوسفند رفتار می کردن. با خودم گفتم یعنی من باید این جا زایمان کنم؟ باورم نمی شد. حتی چند تا زائوی افغان اون جا بودن که این رزیدنت ها هل شون می دادن و سرشون داد می زدن که واسه چی داری تو مملکت ما می زایی؟ داد نزن. حرف نزن. درد داری که داری. ساکت باش. دهنتو ببند. و ....
خلاصه منو معاینه کردن و گفتن باید بستری بشی. تا 34 هفته نگهت می داریم و بعد زایمان می کنی. فکر بستری شدن توی اون بیمارستان مثل کابوس بود. برام سونو گرافی نوشتن و مامان منو روی ویلچر برد پایین برای سونو. تو این فاصله یکی از رزیدنت ها اومد و به مامانم گفت: خانم این بیمارستان جای شما و دخترت نیست. معلومه که از روی اجبار اومدید این جا. برید همون نجمیه. مهم نیست که جا برای نوزاد ندارن. چون قرار نیست بچه ش الان دنیا بیاد قراره شش هفته دیگه توی شکمش نگهش دارن. دخترت رو ببر . این بیمارستان پر از عفونته. اصلا استریل نیست. این جا جای شما نیست.
تو این فاصله من سونو شدم و میزان AF یا همون مایع آمینیون 8 سانت تشخسص داده شد. دوباره راه افتادیم سمت نجمیه. اون جا یک راست رفتیم دفتر پرستاری سراغ سوپروایزر و گفتیم باید منو بستری کنن و گرنه ما شکایت می کنیم. چون کسی نوع بیمه ی ما اولویت اول اون هاست و وظیفه دارن که بستری کنن. اما سوپروایزر با زبون سعی کرد ما رو راضی کنه که اون جا نمونیم و به هر ترتیبی بود دوباره ما رو دست به سر کردن و فرستادن بریم. دیگه چاره ای برامون نمونده بود. مجبور شدیم دوباره برگردیم مهدیه. اون جا بستری شدم و توی بلوک زایمان روی یک تخت داغون خوابوندنم. و تا صبح بهم سولفات تزریق کردن برای این که جلوی انقباضات زایمان رو بگیرن و آمپول بتامتازون هم زدن برای تکمیل ریه های بچم.
توی اون اتاق چند تا تخت این طرف و چند تخت دیگر اون طرف رو به روی من بود. و روی تمام اون ها یک نفر خوابیده بود و درد می کشید و در حال زایمان بود و من همه رو به چشم می دیدم. این که چه طور اینترن ها و رزیدنت ها دست هاشون رو تا آرن می کردن تو رحم زن های بیچاره و صداشون که در می اومد می گفتن ساکت باش بابا. فقط تو نیستی که داری می زایی . همه این جا دارن مزان. دهنتو ببند...
و باهاشون مثل یه تیکه گوشت مرده رفتار می کردن و وقتی می زاییدن ولشون می کردن یه گوشه. طوری بود که من که طرفدار زایمان طبیعی بودم به شدت وحشت کرده بودم و دلم می خواست سزارین بشم. از دیدن صحنه ی به دنیا اومدن بچه اون هم با اون وضعیت اسفبار واقعا ترسیده بودم.
خلاصه اون شب به صبح رسید و صبح هم به بعد از ظهر رسید. اون جا حتی گوشی هم نداشتم و از مامان و حامد بی خبر بودم. تا بعد از ظهر هم که هر کس اومد و یه چیزی گفت و هر دانشجویی یه نظری داد و خلاصه طرفای ساعت 7 بعد از ظهر منو فرستادن توی بخش. توی اتاق 6 تا تخت بود و متاسفانه خانم های بارداری اون جا بستری بودن که کم سواد یا بی سواد بودن و به حقوق خودشون و دیگران آَشنایی نداشتن. یک توآلت فرنگی و یک توآلت ایرانی بود برای کل اتاق های بخش. و این خانم ها بعضی هاشون حتی بلد نبودن سیفون رو بکشن و توآلت ها پر از خون و کثیفی بود. فردای اون روز یعنی روز بیست و هفتم خرداد مامان و خاله مهین و فریماه و حامد اومدن بیمارستان و خاله مهین گفت هرجور شده باشه من می برمت بیمارستان بقیه الله. این بود که رفت اون جا سراغ سوپروایزر دفتر پرستاری و از صبح تا شب نشست و به هر ترتیبی بود برام پذیرش گرفت که خدا خیرش بده و بعد از ظهر بیست و هفتم خرداد با رضایت شخصی از بیمارستان داغون مهدیه مرخص شدم و رفتم بقیه الله بستری شدم...
بقیه ی ماجرا رو ان شاالله فردا توی پست بعدی می نویسم...
اینم یه عکس از پسر قشنگم. دوستت دارم مامانی. عاشقتم. مامان می میره برات پسر معصوم من.