از اسفند ماه تا حالا و غربالگری دوم و جنسیت فندق
سلام سلام سلام
سلام به دوستای خوبم. سلام به همه ی مامان گلیا و نی نی های خوشگلشون.
و سلام به عشق کوچولوی خودم که به لطف خدا هر روز داره بزرگ تر و بزرگ تر می شه.
خب باید بگم که من الان در هفته ی بیست و دوم بارداری هستم و دو روز دیگه من و نی نی می ریم توی ماه ششم. و دلیل این که این قدر دیر اومدم و نوشتم به خاطر اینه که اولا منتظر بودم غربالگری دوم رو بریم و جنسیت نی نی مون معلوم بشه. دوما اثاث کشی داشتیم و حسابی درگیری.
اما حالا با یک عالمه حرف اومدم پیشتون و به همه ی دوستای گلمم سر زدم.
خب بریم از اون جایی شروع کنیم که نزدیک عید شد و من اون قدر حالم بد بود که نتونستم دست به خونه و زندگی بزنم. فقط یک روز کارگر اومد و کارای کلی رو انجام داد. وگرنه دیگه خبری از خونه تکونی نبود و من همچنان هر روز توی راه بیمارستان برای سرم زدن و بقیه ش هم توی تخت خواب بودم و همچنان نمی تونستم چیزی بخورم. دو سه روز قبل از عید دیگه حسابی حوصلم سر رفت و یک روز با مامان پری و یک روز با آنیا رفتیم بیرون چند تا چیز برای خونه و یا برای حامد و خودم خریدیم. یک شب هم رفتیم بیرون که قرار شد بریم یک سری به بهار بزنیم. که من و حامد با مجید و آنیا رفتیم اون جا و وااااااااای... کلی چیزای خوشگل برای نی نی دیدیم. این قدر لباس و لوازم متنوع و قشنگ اون جا دیدم که دلم رفت و گفتم کی بشه حال و اوضاع من رو به راه بشه و بیام برای فندق قشنگم خرید کنم. اون شب خاله آنیا برای فندق یک دست لباس تو خونه ی خوشگل خرید که شد اولین لباس فندق جونی. البته رنگ و مدلش رو جوری انتخاب کردیم که هم به پسر بخوره و هم به دختر. اینم عکس لباس خوشگل عشق خودم:
خلاصه که اولین عید سه تایی ما هم اومد و سال تحویل شد و ما آرزو کردیم که سال تحویل بعدی عزیز دلمون صحیح و سالم کنارمون باشه و خداوند لطف داشتن فرزند_ این خلقت بی مثال_ رو نصیب تمام مشتاقانش بکنه. توی عید به خاطر حال من خدا رو شکر خبری از دید و بازدید های آن چنانی نبود. و من یواش یواش شروع به خوردن غذا کردم. و بالاخره روز دهم عید آخرین سرم رو زدم و بعد از اون شکر خدا هر روز بهتر شدم و ویار ها کم تر شد.
اما... آخرای عید بود که یه روز دوباره لکه بینی شروع شد. من و حامد هم طبق عادت هر روزه ! مسیر بیمارستان رو پیش گرفتیم. رفتم اورژانس بلوک زایمان. اون جا دو تا خانم اومده بودند برای زایمان. یکی سزارین و یکی هم طبیعی که یکم درد داشت. انگار از خوشحالی چشماشون برق می زد. توی دلم می گفتم خدایا منم این روز رو می بینم؟
خلاصه فرستادنم سونوگرافی. و چون وقت نداشت و همه جا هم تعطیل بود مجبور شدم تا فردا شبش صبر کنم. فردا شبش رفتم سونوگرافی رو انجام دادم که گفت جفت خیلی پایینه و لکه بینی به خاطر اونه. با برگه ی سونو برگشتیم پیش دکتر. گفت باید استراحت کنی و یک آمپول پورلوتن هم داد. خیالم راحت شد که فندق ناناسم سالمه و حالش خوبه. و قسمت جالب ماجرا این بود که وقتی رفتیم سونو خانم دکتری که سونو رو انجام داد گفت جنسیت نی نی تون پسره. هی ما ازش پرسیدیم مطمئنی؟ قبلا به ما گفتن دختره ها. دوباره نگاه کرد و گفت مطمئنم . شک نکنید. پسره...
این بود که ما دوباره از اول عاشق پسر خوشگلمون شدیم ... و با نیش باز به مامان حامد زنگ زدیم که لباسی که از جنوب واسه نی نی آوردید به کار ما نمیاد. چون فتدق ما یه پسمل قهرمانه.
و اما خبر دیگه از روز های عید اینه که صاحب خونه مون بهمون زنگ زد و گفت تا اردیبهش ماه باید خونه رو تخلیه کنید چون خودم می خوام بیام بشینم. در حالی که ما بهمن ماه قرداد رو تمدید کرده بودیم...
این بود که به محض تموم شدن تعطیلات ما افتادیم دنبال پیدا کردن خونه و تغییر شغل حامد. وسط این بگرد بگرد ها هم رفتیم غربالگری دوم رو انجام دادیم که خدا رو هزاران مرتبه شکر گفتن پسر خوشگل ما صحیح و سالمه و جفت هم رفته بالا. اما همچنان طول سرویکس کوتاهه و من باید استراحت کنم و حواسم جمع باشه.
پسر قشنگم رو توی مانیتور دیدم که پاهاش رو تکون می ده. دستاش رو جلوی صورتش گرفته و گاهی هم برای استراحت کش و قوس می آد و دستاشو می بره بالا و پاهاش رو می کشه. و نکته ی جالب دیگه این بود که دکتر گفت دوباره پسری ما چند روز از سنش جلوتره و رشدش بیشتره...
خلاصه روزای آخر فروردین کارهای تغییر شغل بابا حامد انجام شد و ما هم به خونه ی جدید نقل مکان کردیم. و رفتیم طبقه ی شونزدهم یه برج خوب و خوشگل و خدا رو شکر همون طور که می خواستم یه خونه ی نوساز کلید نخورده پیدا کردیم. اتاق وسط رو هم که اتاق بزرگ و خوبیه اختصاص دادیم به پنبه ی خوشگل مامانی.
ان شاالله قراره که توی ماه آینده برای خرید لوازم نی نی بریم. و من کلی مدل توی اینترنت دیدم که نمی دونم می تونن سرویس خواب اون شکلی برام بسازن یا نه؟!
دوستای گلم اگر شماهایی که تجربه دارید راهنمایی کنید خوشحالم می کنید.
خب... اینم از خبر های این چند وقت. امیدوارم چیزی رو از قلم نینداخته باشم. الان هم شکر خدا حالم خیلی خیلی بهتره و حسابی پرخور شدم. سه چهار کیلو هم وزن اضافه کردم و شدم 59 کیلو. فقط هنوز گاهی گلو درد دارم از زخم های دورانی که همش بالا میاوردم. اما امیدوارم این چهار ماه باقی مونده هم به سلامتی بگذره و مشکلی پیش نیاد.
پی نوشت: پنبه ی من . عشق مامان ، خوشگلم، این روز ها همش توی دلم ورجه وورجه می کنی و یک روز اگر کم تکون بخوری کلی نگران می شم. عاشق حرکت هاتم که هر کدوم شون به یک شکل خاصه. این روزا همش برات لالایی می خونم. چون می دونم که دیگه می شنوی. و تا لالایی ها تموم می شن شروع می کنی به ضربه زدن. پیوند و حس عمیقی که بینمون ایجاد شده غیر قابل وصفه. دوستت دارم مامانی.
و اما عکس ها:
این کفشای خوشگلو خاله نیاز برات خریده:
این عکس پیراهنی که مامانی (مامان بابا حامد) برات خریده بود و همه فکر می کردن شما دخملی:
اینم عکس اتاقی که قراره وسایل شما بیاد داخلش پسر نرم و نازک من:
و...