دردونه ی من ایلیادردونه ی من ایلیا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

عشق مامانش، دردونه ی باباش، فندوق کوچک جون

پاره شدن کیسه آّب و تولد پسرم ایلیا 1

1394/4/18 22:59
نویسنده : پانیذ
1,047 بازدید
اشتراک گذاری

دوستای مهربونم سلام
عزیز دل مامان ، نفسم ، پنبه ی من ، ریزه میزه ی من سلام
خوش اومدی به این دنیا 

دوستای خوبم با کلی خبر برگشتم.

پسرم اوینار در تاریخ 94/4/14 ساعت 3.10 دقیقه ی بامداد با وزن یک کیلو و چهارصد و پنجاه گرم و قد 37 سانتیمتر در هفته ی سی و دوم بارداری با زایمان طبیعی در بیمارستان بقیه الله متولد شد و الان توی دستگاهه.

خب ماجرا از روز بیست و پنجم خرداد شروع شد که صبح زود از خواب بیدار شدم و رفتم بیمارستان برای چکاب. دکترم گفته بود از این به بعد باید دو هفته یک بار بیای برای چکاب. و اون روز رفته بودم تا جواب آخرین سونو رو ببینه. که خدا رو شکر گفت همه چیز عالیه. صدای قلب کوشولوت رو هم گذاشت و گفت خیلی خوبه. قرار شد آزمایش گلوکز بدم و دو هفته دیگه  جوابش رو ببرم. همچنین چون گروه خونی من Aمنفی و گروه خونی حامد A مثبته برام آمپول روگام نوشت.
از بیمارستان رفتم خونه ی سهیلا دوستم و تا حدود ساعت چهار اونجا بودم و بعد رفتم خونه ی مامان. با مامان مشغول صحبت شدیم و زمان از دستمون در رفت. روی تخت مامان دراز کشیده بودیم و حرف می زدیم و می خندیدیم. حدود ساعت هفت شب بود که یک هو احساس کردم یه چیزی ازم خارج شد و خیس شدم. مثل فنر از جا پریدم. جوری که مامان ترسید و پرسید چی شده؟ گفتم نمی دونم. یه چیزی ازم رفت. رفتم دستشویی و نشستم و دیدم داره ازم آب گرمی خارج می شه و بند هم نمیاد. پریدم بیرون و مامان دید که پاهام خیسه و سرامیک زیر پام داره خیس می شه. هر دو فهمیدیم که کیسه آب پاره شده. مامان سریع زنگ زد آژانس و حرکت کردیم به سمت بیمارستان بقیه الله که دکترم هم اونجا بود. توی راه همچنان ازم آب می رفت. رسیدیم بیمارستان و رفتیم بلوک زایمان. یکی از خانم های ماما معاینه م کرد و گفت کیسه آبت پاره شده. آبریزش واضحه و نیاز به آمینیو شور هم نداره. سریع زنگ زد به NICU گفتن جا نداریم.  گفت چون ممکنه ختم بارداری بهت بدن این جا نمون. برو بیمارستان نجمیه.  چون بخش نوزادان جا نداره. تو این فاصله حامد هم رسیده بود بیمارستان. 
حرکت کردیم سمت بیمارستان نجمیه. کسانی که بیمه ی نیرو های مسلح دارن می دونن که بیمارستان  بقیه الله و نجمیه مخصوص این بیمه ست. برای همین وقتی رسیدیم نجمیه و اون ها هم گفتن که NICU جا نداریم گفتم ما پنج ساله که داریم پول این بیمه رو پرداخت می کنیم. حالا که موقعیت اورژانسی داریم چرا نباید بتونیم ازش استفاده کنیم. گفتند هر چه قدر این جا بمونی به ضررته. برو بیمارستان مهدیه. اون جا NICU مجهزی داره. آدرس بیمارستان مهدیه رو ازشون گرفتیم و رفتیم اون جا که چشمتون روز بد نبینه. من اسم اون جا رو گذاشتم سلاخ خونه...! وقتی رسیدیم جلوی اورژانس بلوک زایمان غلغله بود. و با این که از من آّ می رفت و زمین پشت سرم خیس می شد هیچ کس نگاهم هم نمی کرد. اصلا دکتری اون جا وجود نداشت. یه تعدادی رزیدنت بودن که چون کسی بالا سرشون نبود فکر می کردن پروفسور هستند. و با مریض ها و زائو های بیچاره که درد داشتن مثل گوسفند رفتار می کردن. با خودم گفتم یعنی من باید این جا زایمان کنم؟ باورم نمی شد.  حتی چند تا زائوی افغان اون جا بودن که این رزیدنت ها هل شون می دادن و سرشون داد می زدن که واسه چی داری تو مملکت ما می زایی؟ داد نزن. حرف نزن. درد داری که داری. ساکت باش. دهنتو ببند. و ....
خلاصه منو معاینه کردن و گفتن باید بستری بشی. تا 34 هفته نگهت می داریم و بعد زایمان می کنی. فکر بستری شدن توی اون بیمارستان مثل کابوس بود. برام سونو گرافی نوشتن و مامان منو روی ویلچر برد پایین برای سونو. تو این فاصله یکی از رزیدنت ها اومد و به مامانم گفت: خانم این بیمارستان جای شما و دخترت نیست. معلومه که از روی اجبار اومدید این جا. برید همون نجمیه. مهم نیست که جا برای نوزاد ندارن. چون قرار نیست بچه ش الان دنیا بیاد قراره شش هفته دیگه توی شکمش نگهش دارن. دخترت رو ببر . این بیمارستان پر از عفونته. اصلا استریل نیست. این جا جای شما نیست. 
تو این فاصله من سونو شدم و میزان AF یا همون مایع آمینیون 8 سانت تشخسص داده شد. دوباره راه افتادیم سمت نجمیه. اون جا یک راست رفتیم دفتر پرستاری سراغ سوپروایزر و گفتیم باید منو بستری کنن و گرنه ما شکایت می کنیم. چون کسی نوع بیمه ی ما اولویت اول اون هاست و وظیفه دارن که بستری کنن. اما سوپروایزر با زبون سعی کرد ما رو راضی کنه که اون جا نمونیم و به هر ترتیبی بود دوباره ما رو دست به سر کردن و فرستادن بریم. دیگه  چاره ای برامون نمونده بود. مجبور شدیم دوباره برگردیم مهدیه. اون جا بستری شدم و توی بلوک زایمان روی یک تخت داغون خوابوندنم. و تا صبح بهم سولفات تزریق کردن برای این که جلوی انقباضات زایمان رو بگیرن و آمپول بتامتازون هم زدن برای تکمیل ریه های بچم. 
توی اون اتاق چند تا تخت این طرف و چند تخت دیگر اون طرف رو به روی من بود. و روی تمام اون ها یک نفر خوابیده بود و درد می کشید و در حال زایمان بود و من همه رو به چشم می دیدم. این که چه طور اینترن ها و رزیدنت ها دست هاشون رو تا آرن می کردن تو رحم زن های بیچاره و صداشون که در می اومد می گفتن ساکت باش بابا. فقط تو نیستی که داری می زایی . همه این جا دارن مزان. دهنتو ببند...
و باهاشون مثل یه تیکه گوشت مرده رفتار می کردن و وقتی می زاییدن ولشون می کردن یه گوشه. طوری بود که من که طرفدار زایمان طبیعی بودم به شدت وحشت کرده بودم و دلم می خواست سزارین بشم. از دیدن صحنه ی به دنیا اومدن بچه اون هم با اون وضعیت اسفبار واقعا ترسیده بودم. 
خلاصه اون شب به صبح رسید و صبح هم به بعد از ظهر رسید. اون جا حتی گوشی هم نداشتم و از مامان و حامد بی خبر بودم. تا  بعد از ظهر هم که هر کس اومد و یه چیزی گفت و هر دانشجویی یه نظری داد و خلاصه طرفای ساعت 7 بعد از ظهر منو فرستادن توی بخش. توی اتاق 6 تا تخت بود و متاسفانه خانم های بارداری اون جا بستری بودن که کم سواد یا بی سواد بودن و به حقوق خودشون و دیگران آَشنایی نداشتن. یک توآلت فرنگی و یک توآلت ایرانی بود برای کل اتاق های بخش. و این خانم ها بعضی هاشون حتی بلد نبودن سیفون رو بکشن و توآلت ها پر از خون و کثیفی بود. فردای اون روز یعنی روز بیست و هفتم خرداد مامان و خاله مهین و فریماه و حامد اومدن بیمارستان و خاله مهین گفت هرجور شده باشه من می برمت بیمارستان بقیه الله. این بود که رفت اون جا سراغ سوپروایزر دفتر پرستاری و از صبح تا شب نشست و به هر ترتیبی بود برام پذیرش گرفت که خدا خیرش بده و بعد از ظهر بیست و هفتم خرداد با رضایت شخصی از بیمارستان داغون مهدیه مرخص شدم و رفتم بقیه الله بستری شدم...

بقیه ی ماجرا رو ان شاالله فردا توی پست بعدی می نویسم...

اینم یه عکس از پسر قشنگم. دوستت دارم مامانی. عاشقتم. مامان می میره برات پسر معصوم من.

پسندها (3)

نظرات (9)

مامان تازه کار
19 تیر 94 0:53
اولا تبریک میگم عزیزم، ماشاالله چه شازده پسریه. خدا براتون حفظش کنه و امیدوارم قدمش برای شما و باباییش خیر باشه. ثانیا واقعا برای خودمون متاسفم که ادعای پیشرفت علم پزشکی رو داریم و در اصل هیچی نداریم. به جز چندتا بیمارستان معدود که اکثرا هم خصوصی ان، گند از در بقیه میزنه بیرون. نمونه اش مهدیه یا بیمارستان مردم!!! واقعا خجالت آوره
پانیذ
پاسخ
ممنونم دوست عزیزم. زنده باشی. واقعا همین طوره. اون بیمارستان مثل یک کابوس عجیب و غریب بود ...
مامان الهام
19 تیر 94 10:52
عزیزم باورم نمیشه خیلی خوشحالم که به خیر گذشت و پسر نازت و به سلامتی به دنیا اووردی و ایشالله این روزا بگذره و اوینار خوشگلت زودی بیاد خونه پسرت و دیدم کلی گریه کردم باور نمیشه همچین نازی الان تو دل منه اخه من و تو دقیقا با هم بودیم خیلیییییی پسرت ناز و معصوم واقعا معصومیت تو چشماش موج میزنه چقد اذیت شدی با این بیمارستان ای بی در و پیکرایرادی نداره پسر دسته گلتو دیدی یادت میره
پانیذ
پاسخ
عزیزم مرسی از مهربونیت با تمام وجود آرزو می کنم تو عزیزم سر موقع و صحیح و سلامت پسر خوشگلت رو بغل بگیری.
رومینا
19 تیر 94 20:09
رر پانیذ زایمان ؟
رومینا
19 تیر 94 20:17
تبریک تبریک میگم عزیزم واقعا متعجب شدم خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییی هزار ماشالله گل پسری نازه اسپند یادت نره فقط زودی بیا از خودت و عسل پسر بگوووو منتظرتم . واقعا متاسفم که اینجور بیمارستانهایی داریم دوستم رفته بود بیمارستان دولتی طبیعی زایمان کنه اینقدر تو صورتش زده بود که همه قرمز شده بود میگفت که پرستارها بهم فحش میدادن میگفتن میخواستی بری خصوصی اومدی دولتی باید صدات درنیاد میرفتی خصوصی پول میدادی چرا اومدی دولتی پس صدات در نیاد واقعا متاسفم . همه دکترها میگن خارج از کشور همه طبیعی زایمان میکنن والا اونجا دیگه کتک زدن و تحقیر کردن نداره. شوهرش کنارشه بهش دلداری میده همه دکترها بالای سرش ارومش میکنن ولی اینجا همه ...... طبیعی زایمان کردی راحت بودی درد نداشت؟ من خودم سزارین بودم خیلی راحت بودم
پانیذ
پاسخ
رومینا جون من خودمم هنوز متعجبم و هنوز باورم نمی شه. خیلی سریع اتفاق افتاد. طبیعی برای من چندان راحت نبود. چون دکتر می گفت به دنیا آوردن بچه ی نارس به صورت طبیعی مثل کندن یک سنگ از دل کوه می مونه. من تقریبا دو روز درد کشیدم تا زایمان کردم که حالا توی پست بعدی می نویسم
رومینا
19 تیر 94 20:18
مهدیه تهران هست پانیذ جون ؟
پانیذ
پاسخ
بله عزیزم تهرانه
مامان رعنا
23 تیر 94 4:40
وای خدای من چقدر نازهههههههه پانیذ جون خدا براتون نگهش داره واقعا تبریک میگم چقد عجله داشته پسملمون خدااااااااا بیا بقیشو بگو بی صبرانه منتطرم بدونم
پانیذ
پاسخ
مرسی رعنا جونی. چشمات ناز می بینه عزیز دلم.
مامانی سارا و بابا جون رضا
23 تیر 94 4:45
تبریک میگم دوست گلم.شوکه شدم یهوو عکس پسرتو دیدم.خدا حفظش کنه.دلیل پاره شدن کیسه اب زودرش چیه؟میدونی؟ولیی واقعااا چه زایمان پرماجرایی داشتی هاا.
پانیذ
پاسخ
عزیزم ممنونم دلیلش انجام کار سنگین یا تکون بیش از حده. اما جدیدا بی دلیل کیسه آب تعداد زیادی از خانم های باردار پاره می شه. حالا توی پست بعدی کامل توضیح می دم.
مامان رعنا
23 تیر 94 4:59
راستی پانیذ جون من کارای نمدی دارم اگه اینستا داری برات آدرسشو بفرستم کارامو ببین شاید خوشت اومد
پانیذ
پاسخ
راست می گی رعنا جون . چه قدر خوب. اتفاقا دنبالش بودم. آدرس اینستای من:panizhd
مامان الهام
25 تیر 94 19:06
عزيزم اي كاش زودتر بياي و از اوضاع و احوال خودت و اوينار جون يه خبري بديايشالله كه دلبندتو زودتر بياري خونه