25 روزگی پسرم ایلیا و نگرانی های مادرانه ی من
پسر نازم ، عزیزکم، نازکم، سنجاقک من ، حلزون کوشولوی مامان
تو به همین زودی بیست و پنج روزه شدی. بیست و پنج روزه که کنار تو نفس می کشم. بیست و پنج روزه که زندگی شکل دیگه ای گرفته. بیست و پنج روزه که فهمیدم تو بزرگ ترین نقطه ی ضعف منی و تمام هراسم از اینه که خدا منو با تو آزمایش و امتحان کنه. حالا تازه فهمیدم که چرا خدا توی قرآن گفته : إنما أموالکم و أولادکم فتنة و الله عنده أجر عظیم... اموال و اولاد شما وسیله ی آزمایش شما هستند...
آه... ایلیای من
فقط خود خدا می داند تا چه حد در برابر چنین آزمایشی ضعیفم و چه قدر راه مانده تا ابراهیم شدن من و اسماعیل شدن تو...
پسرم هر روز که می گذرد یک چیزی هست که مرا نگران تو بکند. یک روز تو شیر نمی خوری. یک روز گریه نمی کنی. یک روز مدفوع نداری. یک روز...
و من ، مادر ترسوی تو هی تا مرز افتادن و نابود شدن می رود. شاید این حال مرا فقط مادرانی بدانند که زایمان زود رس بچه های کوچک داشته اند. دیروز تو را برده بودیم خونه ی مامانی ( مامان بابا حامد) اون جا دارو پرید توی گلوت و سیاه و کبود شدی و ما برت گردوندیم و این قدر کف پاهای کوچولوت زدیم که گریه کنی و تو گریه نمی کردی. الهی بمیرم برای پاهای کوچولو و ظریفت. تا صبح پاهایت را بوسیدم و گریه کردم و ازت معذرت خواستم که مجبور شدم آن طور بزنم پشتت و کف پاهایت. بعد هم که از نصف شب هر بار شیر خوردی یا دوباره پرید توی گلویت و یا بالا آوردی. طوری که من امروز احساس کردم وزن کم کرده ای. حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که به یکی از پرستارهای مهربونت توی بیمارستان که شماره اش رو گرفته بودم پیام دادم و برایش توضیح دادم که چه طور شده. جواب داد که یا رفلاکس معده ست . یا ممکنه میکروب و عفونت باشه. گفت تو زاویه ی 45 درجه بخوابونمت و کم کم بهت شیر بدم و زیاد تکانت ندهم و اگر تا دو سه ساعت دیگر خوب نشدی ببرمت بیمارستان.
من هم تمام این کار ها را کردم و خدا رو شکر تا الان که ساعت حدود 10 شب است دیگر بالا نیاوردی. اما فکر کنم توی این چند ساعت ، چند سال از عمر من کم شد پسرم. از ترس این که بدن ضعیف و ظریف تو عفونت بگیرد. پسرم از خدا می خواهم بهم توان بدهد تا بتوانم قوی و محکم باشم و خوب از تو مراقبت کنم. از خدا می خواهم قوی تر از اینی باشم که هستم. تو هم برایم دعا کن پنبه ی سفید و نرم من.
نازنینم کسی غیر از خدا نمی دونه که چه قدر دوستت دارم. شاید وقتی تو را بغل می گیرم و برایت آواز می خوانم بفهمی. یا با این که شیرم کم است ، اما برایت قطره قطره شیر خودم را جمع می کنم تا چند سی سی بشود و تو نازنینم بخوری. پسرم کاش می توانستم تمام درد های تو را من بکشم.
دوستت دارم عزیزترینم.
بیست و پنج روزگیت مبارک عشق من...
ان شاالله بیست و پنج سالگیت همراه با عزت و شرف و عشق...
پی نوشت یک: دیر شد . اما اشکالی نداره. تولد سلناز و آیدین رو به الناز عزیزم تبریک می گم. خدا دوقلو های شیرینش رو براش حفظ کنه. http://sinderella.niniweblog.com/
پی نوشت دو: توی بیمارستان اکثر پرستار های ایلیا ماه و مهربون بودن. همه اسم ایلیا رو گذاشته بودن مورچه. همه گی حسابی به ما لطف داشتند. اما از خانم زهره گرامی نازنین که امروز همراهیم کرد و بهم قوت قلب داد ممنون و سپاسگزارم و روی ماه و مهربونش رو می بوسم. برای خودش و خانوادش و پسر های گلش طلب خیر دارم.
عکس هایی از بیمارستان برای یادآوری خاطراتش:
وقتی هنوز ایلیا توی شکمم بود و من بستری بودم:
پابند ایلیا و پاهای کوچولو و ظریفش:
وقتی خانم گرامی داشت پسر خوشگلمو حموم می کرد:
روز آخر بیمارستان وقتی داشتیم ایلیا رو می آوردیم خونه. این ساک حمل نوزاد مال خودم بوده و مامان پانیذ هم با همین ساک از بیمارستان رفت خونه. همچنین خاله نیاز:
روزاتون خوش و خرم و تن خودتون و نی نی هاتون سالم و سلامت...