دردونه ی من ایلیادردونه ی من ایلیا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

عشق مامانش، دردونه ی باباش، فندوق کوچک جون

پاره شدن کیسه آب و تولد پسرم 2 و خاطره زایمان من

1394/5/5 1:51
نویسنده : پانیذ
1,872 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستای مهربون و عزیزم.
اول عذر خواهی می کنم بابت این که قول داده بودم ادامه ی ماجرا رو فردای همون روز بنویسم ، اما نشد. چون مجبور شدم برم بیمارستان و پیش پسرم بمونم.
پس الان می رم سراغ بقیه ی ماجرا... تا اون جا گفتم که بالاخره تونستم از اون بیمارستان و دانشجو هاش که دنبال موش آزمایشگاهی می گشتن خلاص بشم و توی بیمارستان بقیه ا... پذیرش گرفتم. اون جا توی هر اتاق سه تخت بود. هم اتاقی های من یکی به خاطر حاملگی خارج از رحم بستری بود و اون یکی هم باردار بود و چون آنزیم های کبدش مشکل دار شده بود بستری بود که دو روز بعد زایمان کرد. من هم که 24 ساعته بهم سرم وصل بود و کارم شده بود مایعات خوردن و سرم گرفتن و گلاب به روتون دستشویی رفتن. خب رسیدگی و خدمات اون جا هم خیلی بهتر بود و تا روز آخر با پرستار ها کلی دوست شدم و همشون پیگیر وضعیت من بودن و ازم قول گرفتن که بعدا بچم رو ببرم که ببینن. دکتر ها هم که صبح به صبح همراه استف بخش می اومدن برای ویزیت بیماران. فردای اون روز هم یک پرناتالوژیست (فوق تخصص جنین شناسی) اومد و ویزیتم کرد و گفت آب کیسه ی آب اگر به صفر هم برسه تا سی و چهار هفتگی و تا وقتی که مادر دچار تب و عفونت نشه یا درد زایمان شروع نشه ختم بارداری نمی دیم. بنابراین قرار شد من تا سی چهر هفتگی ، یعنی تا حدود سی تیر ماه بستری باشم و بعدش زایمان کنم.

روز های اون جا همه یک شکل بودن و هیچ تنوعی در گذر روز ها به وجود نمی اومد . برنامه ی همیشگی و تغییر ناپذیر ما در طول این روز این طور بود: صبح ساعت 6 صبحانه می آوردن. ساعت 7 می اومدن منو می دادن و ما ناهار ظهر رو انتخاب می کردیم. ساعت 8 وقت تعویض شیفت بود و پرستار ها دسته جمعی بالای هر تختی می اومدن با گزارش وضعیت هر بیماری شیفت رو به هم تحویل می دادن. ساعت 9 تا 10 دکتر برای ویزیت می اومد. و بعد از اون طبق اردر پزشک می رفتیم برای سونوگرافی و NST (نوار قلب جنین). ساعت 12 هم ناهار رو می آوردن و تا ناهار بخوریم و لباس عوض کنیم و ملحفه ی تخت ها عوض بشه وقت ملاقات می رسید. ساعت ملاقات ساعت 4 تموم می شد و بعدش سکوت و دلتنگی بیمارستان رو فرا می گرفت. و کاری نداشتیم جز این که چرت بزنیم و یا با موبایل ها مون ور بریم. ساعت 6 هم که شام می آوردن که این خودش یک مشکل بزرگ محسوب می شد... چون اون موقع گرسنه نبودیم و از طرفی هم اگر نمی خوردیم غذا یرد می شد و از دهان می افتاد.
بعد از شام هم که یکم تلویزیون می دیدیم تا پرستار ها بیان و فشار و دمای بدن رو بگیرن و توی کاردکس ثبت کنن. اما قسمت خوب ماجرا هر شب حدود ساعت یازده بود یک ماما از بلوک زایمان می اومد و صدای قلب جنین خانم های باردار رو می گذاشت. بعد هم که می خوابیدیم و از فردا ساعت 6 دوباره روز از نو و روزی از نو. 

اون جا چند تا دوست خوب هم پیدا کردم. بهترین شون سمیرا بود که حدود 10 روز باهم توی یه اتاق بودیم. سمیرا هم به خاطر فشار خون بستری بود و 34 هفته باردار بود و وقتی رسید به 36 هفته زایمان کرد و یه پسمل خوشگل به اسم مانی به دنیا آورد که وزنش 2200 بود.  

خلاصه این روز ها به همین منوال سپری شدن تا این که روز دوازدهم تیر ماه حدود ساعت 10 شب بود نیاز ، خواهرم پیشم بود . می خواستم برم دستشویی که احساس کردم چه قدر پاهام درد می کنه . چند قدم که راه رفتم فهمیدم پاهام نیست. زیر شکممه. جدیش نگرفتم تا این که یک ساعت بعد دوباره با شدت بیشتری تکرار شد و این روند ادامه پیدا کرد و توی خواب هم تکرار شد. فردا صبحش که دکتر برای ویزیت اومد بهش گفتم  و گفت مهم نیست انقباضات رحمیه که طبیعیه. روز سیزدهم تیر ماه درد های من به نیم ساعت رسید و نوار NST تا حدودی انقباض نشون می داد. باز هم دکتر گفت مهم نیست . اما اگر فاصله ی درد ها به 5 دقیقه رسید خبر بده. اون روز خاله مهین و فریماه (خاله و دختر خاله م) برای ملاقات اومده بودند که فریماه به مامانم که همراهم بود گفت بره خونه و اون شب رو اون پیشم می مونه. خلاصه این که حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود که درد های من شد یک ربع یک بار و پرستار دوباره منو فرستاد بلوک زایمان. اون جا معاینه شدم گفتند دهانه ی رحمت یک سانت باز شده. راستش کمی ترسیدم. از این که زایمان کنم. نمی دونستم زایمان توی هفته ی سی و دوم بارداری باعث چه اتفاقی می شه. قرار بود که من دو هفته ی دیگه هم بچه رو توی شکمم نگه دارم. 
دکتر گفت برگرد توی بخش و اگر فاصله ی درد ها شد 5 دقیقه یک بار بیا. وگرنه که باید تحمل کنی...
ساعت حدود 7 شب بود که درد ها شدید و غیر قابل تحمل شدن و فاصله شون شد 3 دقیقه یک بار. دوباره فریماه منو برد بلوک زایمان و بهم گفت پانیذ من دوست دارم تو دیگه زایمان کنی. خیلی سختی کشیدی. گفتم خدا نکنه. بذار این بچه بیشتر بمونه توی شکمم تا کامل بشه.
دکتر لیلا مصطفایی که منو بستری کرده بود هم اون شب شیفت بود. دوباره معاینه م کرد و گفت سریع برو گان بپوش داری زایمان م یکنی. دهانه ی رحمت 5 سانت باز شده. یک هو یک چیزی توی قلبم فرو ریخت. قرار نبود زایمان من این قدر غیر منتظره باشه.  اصلا هیچ چیز برام مهم نبود الا سلامتی بچم.
رفتم سمت اتاق تعویض لباس و فریماه کمکم کرد تا لباسم رو عوض کنم و گان بپوشم. که همون لحظه یک هو یه درد عجیبی تمام وجودم رو گرفت و خم شدم روی زمین و دیگه نمی تونستم بلند بشم که خانم ماما اومد و داد زد که زود باش چرا این قدر معطل می کنی؟ می خوای این جا زایمان کنی؟
فقط به فریماه گفتم شماره ی حامد رو بگیر باهاش صحبت کنم. فریماه شماره رو گرفت و هنوز سلام و علیک نکرده با حامد دوباره اون درد اومد سراغم و تلفن از دستم افتاد زمین. فریماه رو فرستادن بیرون و من رو بردن توی یک اتاقی که یک تخت داشت و یک دستشویی و حمام . نشستم روی تخت . خانم ماما  یک ماسک داد دستم و گفت هر وقت درد ها شروع شد توی این ماسک نفس بکش. اما درد ها که می اومدن اون قدر شدید بودن که نمی تونستم ماسک رو استفاده کنم. یک ساعت بعد وضعیت من به جایی رسید که از شدت درد چشم هام جایی رو نمی دید. طوری که مامان و خاله مهین اومده بودن توی اتاق و من اصلا نتونسته بودم تشخیصشون بدم. فقط فریاد می زدم و شنیدم که دکتر داره برای مامان و خالم توضیح می ده که این دردش چند برابر افراد معمولیه چون هم بچش نارسه و هم رحم خشکه و کیسه آب ، آبی نداره که زایمان با روند خودش انجام بشه. مثل کندن یک سنگ از دل کوه. مثل کندن یه میوه ی کال از درخت. این ممکنه که ساعت بیتشری درد بکشه و دردش هم چچند برابره. بعد هم اومد به من گفت برو توی حموم و دوش آب گرم رو بگیر روی شکمت. رفتم... اما نتونستم . از درد افتادم روی زمین. انگار استخون هام داشت دونه دونه می شکست. انگار تمام ذرات وجودم داشت از هم پاره می شد و من فقط داد می زدم. یک نفس داد می زدم. دنبال یک وضعیتی می گشتم که درد رو کم تر احساس کنم. تو حالت خوابیده که دردم هزار برابر بود. نشسته هم همین طور. برای همین چهار دست و پا کف اتاق راه می رفتم و جیغ می زدم. یک آن ساعت رو نگاه کردم و دیدم دوازده و نیم شبه. از دکتر پرسیدم چه قدر دیگه باید درد بکشم ؟ گفت تا نیم ساعت دیگه زایمان می کنی. ده سانت باز شده و فول شدی. اما نیم ساعت رسید به ساعت دو و ربع که یه خانم بهیار اومد و بهم گفت بید بیای اتاق زایمان. نمی دونستم چه طور این همه راه رو برم. منو کشوند و وسط راه چند بار افتادم زمین و التماسش می کردم که بذاره چهار دست و پا برم. اما می گفت نه باید راه بیای که بچه بیاد پایین. فاصله پنج - شش متری تا اتاق زایمان به نظرم طولانی ترین جاده ی جهان می اومد. و انگار هزار سال طول کشید تا برسم به تخت زایمان. نشستم روی تخت و پاهام رو بستن. در وضعیت خوابیده دردم غیر قابل تحمل تر می شد . جیغ می زدم و از دکتر پرسیدم پس چرا تموم نمی شه؟ گفت فقط نیم ساعت مونده. گفتم دفعه ی پیش هم همینو گفتی. 
خلاصه چند دقیقه بعد  دکتر به ماما گفت زنگ بزن دکتر بیهوشی بیاد اپیدورال کنه. این فشارش داره می افته. بیش از حد درد کشیده. بچه هم چون شکم خشکه نمی تونه بیاد پایین . 
باید بکشیمش بیرون. 
دکتر بیهوشی اومد و تو فاصله ای که داشت گزارش وضعیت می گرفت ماما داد زد دکتر ضربان بچه افت  کرده. فشار مادر پایینه. اما سر بچه معلومه. گیر کرده... از طرفی وضعیت درد ها به حدی رسیده بود که من مطمئن بودم تا  چند دقیقه ی دیگه می میرم و همه چیز تموم می شه.
دکتر بیهوشی سریع منو بلند کرد و یه سوزن رو به کمرم وارد کرد. و بیست ثانیه ی بعد پاهای من گرم و سر شد و دیدم که دکتر منو برید و در واقع هنوز کامل بی حس نشده بودم که بچم به دنیا اومد. یعنی پنج دقیقه هم از انجام بی حسی نگذشته بود که زایمان کردم و حرصم گرفته بود که چرا زود تر این کار رو نکردن. یک لحظه صورت پسرم رو دیدم و فقط فهمیدم که چه قدر شبیه باباشه. دکتر اطفال داشت ریه ش رو ماساژ می داد و انکی باتور (دستگاهی که بچه ی نارس رو توش می ذارن) رو آماده می کردن که پسرم رو بذارن روش. دکتر من هم داشت بخیه هام رو می زد. از دکتر اطفال پرسیدم وضعیت بچم چه طوره؟ زنده می مونه؟ 
گفت : تعریفی نداره. فکر نکنم بمونه. و بچه رو بردن.

یک هو دستگاهی که به من وصل بود شروع کرد به آلارم دادن. و چشمام سیاهی رفت و ناگهان دیده هر کاری کردم نمی تونستم ببینم. کاملا مثل یک کور. شنیدم که ماما دکتر رو صدا زد و گفت فشارش خیلی پایینه چهار و نیم شده. و می زدن توی صورتم و ازم می خواستن که نخوابم. دکتر هم اسم یک دارویی رو گفت که به سرم من بزنن.
صدای خاله و مامانم رو هم می شنیدم که می گفتن بچه رو دیدیم . حال مادر چه طوره و این ها بیرونشون می کردن. و می شنیدم که دوباره می پرسیدن اتفاقی برای مادر افتاده؟ چرا صداش قطع شده؟ و اون ها فقط بهشون می گفتن بیرون باشید لطفا. بعدش دیگه چیزی نفهمیدم . 
چشمام رو که باز کردم ساعت رو به روم رو دیدم که چهار بود. ( بچم ساعت سه و ده دقیقه به دنیا اومد). هیچ کس توی اتاق نبود. اومدم دکتر رو صدا کنم. اما این قدر جیغ زده بودم صدام در نمی اومد. چند دقیقه بعد دکتر اومد توی اتاق و گفت تو همه ی ما رو کشتی تا زایمان کنی. همراه هات هم که دیگه نگو. بیمارستان رو گذاشتن روی سرشون. نمی تونستم جوابی بدم. صدام در نمی اومد. بعد همراه خانم ماما شکم منو فشار دادن و سه تا سطل خون خالی کردن. حدود ساعت پنج بود که گذاشتنم روی ویلچر و بردن بیرون . تازه چشمم مامان و حامد و خاله مهین رو می دید. مامان حامد و فریماه و نیاز هم اومدن. من اما فقط دلم می خواست بخوابم. خسته بودم . جوری که انگار سال هاست کار کردم. تا رسیدم توی بخش روی تخت از زور خوا بیهوش شدم. صبح روز چهاردهم تیر ماه وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم رفتم و بچم رو که توی NICU داخل دستگاه بود دیدم. یه جوجه ی کوچولو. 

پسرم هجده روز بستری بود و اول مرداد ماه بعد از گذروندن یک پروسه سخت و با کلی خستگی به خونه اومدیم. و حالا منم و با یه مورچه که باید قطره قطره به شیرش اضافه کنم تا وزن بگیره و بزرگ بشه. فقط مامان هایی که بچه ی پره مچور داشتن می دونن که من الان چه حال و احوالی دارم. 

خب دوستای خوبم ببخشید که پست خیلی طولانی شد. امیدوارم که نی نی هاتون سالم و سلامت و روزگار بر وفق مراد همه تون باشه. دوستون دارم ...


پی نوشت : رفتیم ثبت احوال که برای پسرم شناسنامه بگیریم . اسم اوینار رو قبول نکردن. بنابراین اسم پسرمون رو گذاشتیم ایلیا...

اینم عکس های ایلیای من:


 

 

این جا پسر نازم رو آوردیم خونه. به خونه ی خودت خوش اومدی عزیز مامان . تک ستاره ی من. دردونه ی من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

golpesar_maman.niniweblog.com
5 مرداد 94 9:17
انشاالله اجر آخرتت باشه عزیزم با تمام وجود درکت کردم ایلیا جان در کنار بابا و مامان سالم باشی بوس
پانیذ
پاسخ
ممنونم دوست خوبم. ان شاالله خدا فرزندان شما رو هم براتون حفظ کنه.
همراه رایانه
5 مرداد 94 9:28
همراه رایانه مرکز پاسخگویی مشکلات رایانه ای و موبایل (شبانه روزی) تلفن تماس سراسر کشور :9099070345 آدرس سایت : www.poshtyban.ir
مامان الهام
5 مرداد 94 11:36
وای پانیذ جون چقد سختی کشیدی کلا از اول بارداری تا به دنیا اومدن ایلیا جون داستان داشتیولی ایراد نداره گل پسرتو صحیح وسالم اووردی خونه و مطمینا خستگی از تنت در میرهخیلی برات خوشحالم که به خیر گذشت
پانیذ
پاسخ
مرسی الهام جونم ان شاالله مانیاد خوشگلت دنیا بیاد و شیرینی دیدنش نصیبت بشه.
رومینا
6 مرداد 94 14:56
الهیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی با خوندن نوشته هات بغضم گرفت خیلی سخت بوده چرا سزارین نکردی ؟ قربونش بشم ماشالله چه شازده جیگریه هست ایلیا جونم به خونه خودت خوش اومدی عزیزم . ایلیا هم اسم قشنگیه نامدار باشه عزیزم
پانیذ
پاسخ
رومینا جونم مرسی عزیزم. خب دکتر گفت طبیعی بهتره چون توی کانال زایمان ریه های بچه شستشو و ماساژ داده می شه. فدات شم. خدا رادوین جونمو سلامت نگه داره.
مامان رعنا
6 مرداد 94 23:59
سلام عزیزم وای تو چی کشیدی ؟؟؟؟ خیلی ناراحت شدم ولی خوشحالم هم خودت هم پسر کوچول موچولوی نازت هردوسالمید خداروشکر بخدا شرمندم بابت عکس من چون وای فای ندارم با نت سیم کارت میام واسه همین عکس میذارم دانلود نمیشه ایشالله میرم کافی نت میذارم راستی الان چند کیلو شده؟ از طرف من ببوسش
پانیذ
پاسخ
مرسی رعنا جونم. فدای تو. اشکالی نداره. خلاصه که مشتاق دیدن روی ماه ایلای هستیم. الان حدودا یک کیلو و هفتصد گرمه. البته تو این چند روز که وزن نکردیم احساس می کنم بیشتر شده.
مامان رعنا
11 مرداد 94 13:15
عزیزم خداحفظش کنه
پانیذ
پاسخ
ممنون رعنا جان