دردونه ی من ایلیادردونه ی من ایلیا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

عشق مامانش، دردونه ی باباش، فندوق کوچک جون

25 روزگی پسرم ایلیا و نگرانی های مادرانه ی من

پسر نازم ، عزیزکم، نازکم، سنجاقک من ، حلزون کوشولوی مامان تو به همین زودی بیست و پنج روزه شدی. بیست و پنج روزه که کنار تو نفس می کشم. بیست و پنج روزه که زندگی شکل دیگه ای گرفته. بیست و پنج روزه که فهمیدم تو بزرگ ترین نقطه ی ضعف منی و تمام هراسم از اینه که خدا منو با تو آزمایش و امتحان کنه. حالا تازه فهمیدم که چرا خدا توی قرآن گفته :  إنما أموالکم و أولادکم فتنة و الله عنده أجر عظیم...   اموال و اولاد شما وسیله ی آزمایش شما هستند... آه... ایلیای من فقط خود خدا می داند تا چه حد در برابر چنین آزمایشی ضعیفم  و چه قدر راه مانده تا ابراهیم شدن من و اسماعیل شدن تو...  پسرم هر روز که می گذرد یک چیزی هست که ...
8 مرداد 1394

پاره شدن کیسه آب و تولد پسرم 2 و خاطره زایمان من

سلام به دوستای مهربون و عزیزم. اول عذر خواهی می کنم بابت این که قول داده بودم ادامه ی ماجرا رو فردای همون روز بنویسم ، اما نشد. چون مجبور شدم برم بیمارستان و پیش پسرم بمونم. پس الان می رم سراغ بقیه ی ماجرا... تا اون جا گفتم که بالاخره تونستم از اون بیمارستان و دانشجو هاش که دنبال موش آزمایشگاهی می گشتن خلاص بشم و توی بیمارستان بقیه ا... پذیرش گرفتم. اون جا توی هر اتاق سه تخت بود. هم اتاقی های من یکی به خاطر حاملگی خارج از رحم بستری بود و اون یکی هم باردار بود و چون  آنزیم های کبدش مشکل دار شده بود بستری بود که دو روز بعد زایمان کرد. من هم که 24 ساعته بهم سرم وصل بود و کارم شده بود مایعات خوردن و سرم گرفتن و گلاب به روتون دستشویی رفت...
5 مرداد 1394

پاره شدن کیسه آّب و تولد پسرم ایلیا 1

دوستای مهربونم سلام عزیز دل مامان ، نفسم ، پنبه ی من ، ریزه میزه ی من سلام خوش اومدی به این دنیا  دوستای خوبم با کلی خبر برگشتم. پسرم اوینار در تاریخ 94/4/14 ساعت 3.10 دقیقه ی بامداد با وزن یک کیلو و چهارصد و پنجاه گرم و قد 37 سانتیمتر در هفته ی سی و دوم بارداری با زایمان طبیعی در بیمارستان بقیه الله متولد شد و الان توی دستگاهه. خب ماجرا از روز بیست و پنجم خرداد شروع شد که صبح زود از خواب بیدار شدم و رفتم بیمارستان برای چکاب. دکترم گفته بود از این به بعد باید دو هفته یک بار بیای برای چکاب. و اون روز رفته بودم تا جواب آخرین سونو رو ببینه. که خدا رو شکر گفت همه چیز عالیه. صدای قلب کوشولوت رو هم گذاشت و گفت خیلی ...
18 تير 1394

نامه ای برای پسرم... انتخاب اسم عزیز دلم...

وقتی زنی تغییر می کند،شفا می یابد و در جهتِ بهبود قدم برمیدارد صرفاً به خود کمک نمی کند در حقیقت چنین زنی همۀ اعضاء خانواده،همۀ عزیزان و اطرافیانِ خود را به طورِ ناخودآگاه بهرهمند خواهد کرد و یا لااقل پایه هایِ بهبود و رشدِ آنها را پی ریزی خواهد کرد.شاید عده ای از شما بگویید چه فرقی می کند؟ سلامت و یا رنجِ هر مرد و زنی بر همۀ انسانهایِ دیگر اثر دارد و به اصطلاح بنی آدم اعضاء یک پیکرند ، پس چه لزومی دارد که بر حال و هوا و شفایِ زنان بیش تر تاکید می کنید؟ مطالعات نشان داده است که سلامتِ عزیزانِ یک زن به طورِ مستقیم با سلامتِ خودِ زن ارتباط دارد خانم دکتر کریستین نور تراپ در کتابِ « جسمِ زن ، جانِ زن » تحلیلِی بسیار جالب و خ...
22 خرداد 1394

هفته ی بیست و پنجم تو دلی بودن عشقم

گل پسرم نفسم  سنجاقکم پنبه ی من سلام دوستان مهربونم سلام من و پسر گلم تو هفته ی بیست و پنجم هستیم و شکر خدا حال پسرم خوبه. این روزا خیلی بی تاب دیدارشم و مدام لحظه ی اومدنش رو تصور می کنم. لحظه ی دیدن روی ماهش. همش یاد دست و پای کوشولوش توی سونوگرافی می افتم و قربون صدقه ی گل پسرم می رم. خب براتون بگم که پسر ناقلای ما خیلی پدرسوخته تشریف دارن. چون از صبح تا شب در حال شیطونی و قل خوردنه. اما به محض این که بابا حامدش میاد و دست می ذاره روی شکمم آؤوم می شه و هرچی اصرارش می کنیم دیگه تکون نمی خوره که نمی خوره... منم که همچنان با گلو درد دست و پنجه نرم می کنم و انگار همیشه دست یکی تو گلومه و خرخرم رو نگه داشته. ان شاالله هفته ی دیگ...
4 خرداد 1394

از اسفند ماه تا حالا و غربالگری دوم و جنسیت فندق

سلام سلام سلام سلام به دوستای خوبم. سلام به همه ی مامان گلیا و نی نی های خوشگلشون. و سلام به عشق کوچولوی خودم که به لطف خدا هر روز داره بزرگ تر و بزرگ تر می شه. خب باید بگم که من الان در هفته ی بیست و دوم بارداری هستم و دو روز دیگه من و نی نی می ریم توی ماه ششم. و دلیل این که این قدر دیر اومدم و نوشتم به خاطر اینه که اولا منتظر بودم غربالگری دوم رو بریم و جنسیت نی نی مون معلوم بشه. دوما اثاث کشی داشتیم و حسابی درگیری. اما حالا با یک عالمه حرف اومدم پیشتون و به همه ی دوستای گلمم سر زدم.  خب بریم از اون جایی شروع کنیم که نزدیک عید شد و من اون قدر حالم بد بود که نتونستم دست به خونه و زندگی بزنم. فقط یک روز کارگر اومد و کارای کلی رو ...
13 ارديبهشت 1394