اندر احوال این روز های مامان پانیذ و بابا حامد
سلام
عزیز مادر
این روز ها حسابی درگیرم کرده ای. ویار های شدید. خونریزی هایی که به گفته ی پزشک فقط باید صبر و استراحت داشته باشم تا روز سیزدهم بهمن که صدای قلبت رو بشنویم. بی حالی ها و خلق و خوی متفاوت با همیشه ی زندگی و هزار دغدغه ی دیگر برای آمدن تو . برای دیدن روی ماهت و مسئولیت سنگین پرورش تو عزیزم. من و پدرت هر دو این روز ها سرشار از این دغدغه ها هستیم و هر دو سعی می کنیم برای آرامش خاطر هم دلمشغولی های مان را از هم پنهان کنیم. گاهی حتی نسبت به هم کم لطفی می کنیم و با هم بحث مان می شود. اما من فکر می کنم باید از همین حالا گذر از طوفان ها و سختی های زندگی را به تو بیاموزم. دوست ندارم انسانی نازپرورده و کم فهم بار بیایی. دوست دارم طعم سختی و آسایش، هر دو را ، تجربه کنی و پخته و کامل بشوی. زندگی مجموعه ای از چیز هایی ست که فقط و فقط درس اند و بیش تر از آن چیزی نیست. چرا که همه چیز می گذرد و تمام می شود.
زیبای من
اگرچه با تمام وجود خواستار سلامتی و پایندگی تو هستم. اما می دانم که خالق تو به مراتب بیشتر از من برایت دلسوز است. پس تو را به او می سپارم و سعی می کنم یادم نرود او خالق تمام فرزندان جهان است. او خالق همان فرزندی ست که به مادرش گفت او را در سبد بگذارد و در آب رهاش کند. پس خدایی که می تواند کودکی رها شده در آب را حفظ کند بیشتر از هر مادری توانا و دلسوز است...
و اما از حال و احوال این روز های خودم و پدرت برایت بنویسم. خب پدرت خیلی زحمت می کشد. از سرکار که بر می گردد ، من را مثل یک کودک تر و خشک می کند و غذا می پزد و حسابی خسته می شود. مدتی ست که دغدغه ی چاپ کتاب های مان حسابی ذهنمان را درگیر کرده و باید بیشتر برای اش تلاش کنیم. امیدوارم پیش از آمدن تو ، بالاخره بعد از این همه سال این کتاب ها مجوز بگیرد و چاپ بشود و ما این قدر تنبلی نکنیم. مخوصا حالا که انگیزه ی فرزندمان را داریم.
عزیزم خوب رشد کن و خوب آماده باش که دنیا با هزار پستی و بلندی در انتظار توست...